afghanistan

بیابان را گلستان میتوان كرد
شبستان را چراغان میتوان كرد
مكن سودا اگر باری شكستی
دوباره عهد و پیمان میتوان كرد
ز جبر و زور تو بسیار دیدیم
كمی هم لطف و احسان میتوان كرد
به پیكار محبت برتری جو
از این گز هم به میدان میتوان كرد
عجب آید مرا از این همه ظلم
كه انسانی به انسان میتوان كرد
و بس كار بدور از دین و ایمان
به نام دین و ایمان میتوان كرد
نمك ای دردمند من مپاشی
به آن زخمی كه درمان میتوان كرد
مكن كم بر سرم ای چرخ گردون
ز نازی كه فراوان میتوان كرد
اگر ویرانه شد آباد سروش
دوباره ملك افغان میتوان كرد
Без заголовка

مژده كه سرما گذشت، فصل بهاران رسید
موسم خشكی برفت، نوبت باران رسید
خاك چو گل برفشاند، مهر به دل پروراند
غنچه شگوفان شدو با لب خندان رسید
ریشه هم آغوش خاك، دانه هم آغوش تاك
از كرم زات پاك، برگ درختان رسید
تا دل یخ آب شد، آب چه بیتاب شد
بر سر هر جویبار، سرخوش و مستان رسید
دشت پر از لاله شد، لاله پر از داغ شد
گل به چمن بر شگفت، سبزه فراوان رسید
در بر سرو و سمن، با گل و باغ و چمن
تا غزلی سر دهد، بلبل دستان رسید
دین و دل ما همی، بر كف جان حاضراست
تا ز كف ما برد، دلبر جانان رسید
دست درآغوش باد، با شر و با شور و شاد
چرخ زنان آمد و، مست و خرامان رسید
سالی گذشت و بسی حرمت انسان نكرد
فرصت ارجی به نام پاك انسان رسید
دوره خاموشی جلوه خورشید رفت
فرصت تابیدن ماه فروزان رسید
گفتمش ای دل بگو! چیست ترا آرزو
گفت به گوشم كه: كاش جنگ به پایان رسید
نوبت خوابیدن سروش غافل گذشت
نوبت بیداری ملت ا فغان رسید
Без заголовка

ترا ای بهتر از جان میپرستم
گل هر سنگ قلب كوهسارت
به هر باغ و گلستان میپرستم
بدان كه دشت های خشكت ای یار
قسم با چشم گریان میپرستم
اگر افتاده ام در شام غربت
ترا با نور ایمان میپرستم
مرا با عشق تو پیمان چه كار است
ترا بی عهد و پیمان میپرستم
اگر چه دوری ات افتاده مشكل
ترا من سهل و آسان میپرستم
مپنداری كه "شاكر" بی وفا بود
ترا آباد و ویران میپرستم
دامن میهن 
دامن میهن بهاران یاد می آید مراروی خوب دوستداران یاد می آید مرا
از نســیم از آسمان بی غبار از بوی گل
مهربانیهای یاران یاد می آید مرا
جلوه های آسمان کابل و چشمان تو
در دو سوی شاخساران یاد می آید مرا
خنده می گیرد مرا بر حا لت امروز خویش
هر زمان کان روزگاران یاد می آید مرا
جوزجان و فاریاب و دشت لیلی – های های !
بار بار آن لاله زاران یاد می آید مرا
سیر و گشت بامیان، آرامش "بند امیر"
تک نوای آبشاران یاد می آید مرا
هر نفس دل دارد آهنگی به سوی کوی دوست
وز هر آهنگش هزاران یاد می آید مرا
از نســیم از آسمان بی غبار از بوی گل
مهربانیهای یاران یاد می آید مرا
جلوه های آسمان کابل و چشمان تو
در دو سوی شاخساران یاد می آید مرا
خنده می گیرد مرا بر حا لت امروز خویش
هر زمان کان روزگاران یاد می آید مرا
جوزجان و فاریاب و دشت لیلی – های های !
بار بار آن لاله زاران یاد می آید مرا
سیر و گشت بامیان، آرامش "بند امیر"
تک نوای آبشاران یاد می آید مرا
هر نفس دل دارد آهنگی به سوی کوی دوست
وز هر آهنگش هزاران یاد می آید مرا
Watane azizam afghanistan
بیا که ساعتی از روزگار قصه کنیم
خزان ز یاد بریم از بهار قصه کنیم
دمی ز غصهء بیگانگی بیاساییم
ز آشنا و ز یار و دیار قصه کنیم
ز اشک و خون و ز ویرانگری بسی گفتند
ز آب و سبزه و دیدار یار قصه کنیم
ز بامداد خوش و شام دلکش کابل
گهی نهان و گهی آشکار قصه کنیم
ز رود کابل و دیوار رفته تا سر کوه
که حلقه گشته چو بر گنج مار قصه کنیم
ز اندرابی و چنداول و ده افغانان
ز چلستون و گذرگاه یار قصه کنیم
دقیقه یی بگشاییم دفتر تاریخ
ز باغ بابر و بالا حصار قصه کنیم
خوشا طراوت پغمان و تپّه و دره اش
ز جلوهء گل و صوت هزار قصه کنیم
ز آب دیده، ز دلهای سنگ، از سالنگ
ز رود و چشمه و از کوهسار قصه کنیم
ز درس" مژده که آمد بهار" و آن دوران
ز" آ ب و سایه ء بید و چنار" قصه کنیم
خوش آن بهار که گل بود و گلفروش نبود
به یاد عهد گل از گلبهار قصه کنیم
ز باغهای گل و میوه روز آدینه
شکرشکن شده از قندهار قصه کنیم
چه شاخه ها که شکست و چه ریشه ها که بسوخت
ز هر درخت، ز هر شاخسار قصه کنیم
گه از هوای هرات و گه از صفای هرات
ز شهر و کارته و کاربار قصه کنیم
ز غوریان و شکیبان، سیاوشان و کروخ
ز اوبه و فره و اسفزار قصه کنیم
زچارسوی و ز بازار خوش، ز کازرگاه
ز ارگ و باره و پای حصار قصه کنیم
ز چشت کاید ازان نکهت نسیم بهشت
گزاف نیست اگر بار بار قصه کنیم
ز مهر دست به دلهای داغدار نهیم
به حسرت از گل سرخ مزار قصه کنیم
کنیم یاد ز بلخ گزین و زاتش دل
خموش از حرم نوبهار قصه کنیم
گهی ز سنگ و گه از لعل و لاجورد بدخش
گهی ز دامن و دشت تخار قصه کنیم
ز نار نغز سمنگان و تاشقرغان، نیز
ز رخش گمشده در مرغزار قصه کنیم
ز فاریاب و جنون شباب یاد آریم
ز دشت لیلی و آن لاله زار قصه کنیم
گهی ز خنگ بت و گه ز سرخ بت گوییم
ز بامیان و ز غرج و ز شار قصه کنیم
چه قصه یی؟ که به جز غصه نیست حاصل ما
به کنج غربت اگر صد هزار قصه کنیم
В этой группе, возможно, есть записи, доступные только её участникам.
Чтобы их читать, Вам нужно вступить в группу
Чтобы их читать, Вам нужно вступить в группу